جایی که سیل ازآن حرکت کند. (از فرهنگ فارسی معین). جایی که سیل از آن خیزد. آنجا که سیل از آن روان شود: تا بدامن ننشیند ز نسیمش گردی سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست. حافظ. ز سیل خیز فنا ایمن است قصر بقات چنانکه حصن فلکها ز صدمت پلکن. شمس فخری (از آنندراج)
جایی که سیل ازآن حرکت کند. (از فرهنگ فارسی معین). جایی که سیل از آن خیزد. آنجا که سیل از آن روان شود: تا بدامن ننشیند ز نسیمش گردی سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست. حافظ. ز سیل خیز فنا ایمن است قصر بقات چنانکه حصن فلکها ز صدمت پلکن. شمس فخری (از آنندراج)
که پیش خیزد، که از قبل خیزد، خدمتکار، چالاک، (غیاث)، خادم و شاگرد و آنکه پیش از دیگران برخیزد: منم که جوش فغان بر لب خموش من است خروش محشریان پیش خیز جوش من است، طالب آملی (از آنندراج)، اجل دنباله دار غمزه های چشم بی باکش قیامت پیش خیز جلوه های قد چالاکش، علی نقی کمره ای (از آنندراج)، بهر اثبات قیامت حجتی در کار نیست پیش خیز شور محشر آن قدو بالا بس است، صائب، ، نشید و آهنگ سرود، (غیاث)، به اصطلاح کشتی گیران، نوچه، که کشتی گیر اول با او کشتی میگیردو پس خیز، آنکه بعد از کشتی حریفان با او کشتی میگیرد: چه می پرسی از ف تنه آن عزیز که او را قیامت بود پیش خیز، وحید (در تعریف معشوق کشتی گیر)
که پیش خیزد، که از قبل خیزد، خدمتکار، چالاک، (غیاث)، خادم و شاگرد و آنکه پیش از دیگران برخیزد: منم که جوش فغان بر لب خموش من است خروش محشریان پیش خیز جوش من است، طالب آملی (از آنندراج)، اجل دنباله دار غمزه های چشم بی باکش قیامت پیش خیز جلوه های قد چالاکش، علی نقی کمره ای (از آنندراج)، بهر اثبات قیامت حجتی در کار نیست پیش خیز شور محشر آن قدو بالا بس است، صائب، ، نشید و آهنگ سرود، (غیاث)، به اصطلاح کشتی گیران، نوچه، که کشتی گیر اول با او کشتی میگیردو پس خیز، آنکه بعد از کشتی حریفان با او کشتی میگیرد: چه می پرسی از ف تنه آن عزیز که او را قیامت بود پیش خیز، وحید (در تعریف معشوق کشتی گیر)
گروه گروه. فوج فوج: سپاهی که از بردع و اردبیل بیامد بفرمود تا خیل خیل. فردوسی. بنمود خیل خیل گنه پیش چشم من تا در کدام خیل کنم بیشتر نگاه. سوزنی. ز هر سو جنیبت کشان خیل خیل. نظامی. رسیدند زنهاریان خیل خیل که طوفان بدریا درآورد سیل. نظامی. بعرض جنوبی نمودند میل شکارافکنان هر سویی خیل خیل. نظامی
گروه گروه. فوج فوج: سپاهی که از بردع و اردبیل بیامد بفرمود تا خیل خیل. فردوسی. بنمود خیل خیل گنه پیش چشم من تا در کدام خیل کنم بیشتر نگاه. سوزنی. ز هر سو جنیبت کشان خیل خیل. نظامی. رسیدند زنهاریان خیل خیل که طوفان بدریا درآورد سیل. نظامی. بعرض جنوبی نمودند میل شکارافکنان هر سویی خیل خیل. نظامی
نیم راست، درست راست نشده، (ناظم الاطباء)، حالت بین نشسته و خاسته، که به عزم برخاستن از جایش حرکتی کرده است و کاملاً برنخاسته است، سبزه ای که تکانی به خاک داده است دمیدن و بالیدن را، نوخاسته، تازه پدید آمده: تازگیش را کهنان در ستیز پرخطر او ز آن خطر نیم خیز، نظامی، - نیم خیز شدن، با نصف تن برخاستن، (یادداشت مؤلف)، نیمه تمام از جا برخاستن به احترام کسی، (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده از فرهنگ فارسی معین)، پیش پای تازه واردی برای کرنش و احترام تکانی به خود دادن تظاهر به قیام را، - نیم خیز کردن، نوعی از تعظیم و آن نیم قد برخاستن بود، (آنندراج)، برخاستن به احترام کسی نه به تمام قامت، برخاستن از جای نه به تمام بالا، (یادداشت مؤلف)، نیمۀ بدن را از زمین بلند کردن در تواضع و جز آن، (ناظم الاطباء)
نیم راست، درست راست نشده، (ناظم الاطباء)، حالت بین نشسته و خاسته، که به عزم برخاستن از جایش حرکتی کرده است و کاملاً برنخاسته است، سبزه ای که تکانی به خاک داده است دمیدن و بالیدن را، نوخاسته، تازه پدید آمده: تازگیش را کهنان در ستیز پرخطر او ز آن خطر نیم خیز، نظامی، - نیم خیز شدن، با نصف تن برخاستن، (یادداشت مؤلف)، نیمه تمام از جا برخاستن به احترام کسی، (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده از فرهنگ فارسی معین)، پیش پای تازه واردی برای کرنش و احترام تکانی به خود دادن تظاهر به قیام را، - نیم خیز کردن، نوعی از تعظیم و آن نیم قد برخاستن بود، (آنندراج)، برخاستن به احترام کسی نه به تمام قامت، برخاستن از جای نه به تمام بالا، (یادداشت مؤلف)، نیمۀ بدن را از زمین بلند کردن در تواضع و جز آن، (ناظم الاطباء)
کنایه از مردم جلد و تند و زودخیز. (برهان). کنایه از مرد چست و چالاک که در سرانجام دادن کارها متوقف نشود. و اطلاق آن بر سایر حیوانات نیز آمده. (آنندراج). کنایه از مردم جلد و آن را سبک دست نیز گویند. (انجمن آرا). چست: امراءه القی، زن چست سبک خیز. (منتهی الارب) : شیر سخت بزرگ و سبک خیز و قوی بود. (تاریخ بیهقی). سپه همچو آهو سبک خیز شد سپهبد چو یوز از پسش تیز شد. اسدی. دگرباره بختم سبک خیز شد نشاط دلم بر سخن تیز شد. نظامی. صبح گران خسب سبک خیز شد دشنه بدست از پی خونریز شد. نظامی. بصحرا ز مرغان سبک خیزتر بدریا در از ماهیان تیزتر. نظامی
کنایه از مردم جلد و تند و زودخیز. (برهان). کنایه از مرد چست و چالاک که در سرانجام دادن کارها متوقف نشود. و اطلاق آن بر سایر حیوانات نیز آمده. (آنندراج). کنایه از مردم جلد و آن را سبک دست نیز گویند. (انجمن آرا). چُست: امراءه القی، زن چست سبک خیز. (منتهی الارب) : شیر سخت بزرگ و سبک خیز و قوی بود. (تاریخ بیهقی). سپه همچو آهو سبک خیز شد سپهبد چو یوز از پسش تیز شد. اسدی. دگرباره بختم سبک خیز شد نشاط دلم بر سخن تیز شد. نظامی. صبح گران خسب سبک خیز شد دشنه بدست از پی خونریز شد. نظامی. بصحرا ز مرغان سبک خیزتر بدریا در از ماهیان تیزتر. نظامی