جدول جو
جدول جو

معنی سیل خیز - جستجوی لغت در جدول جو

سیل خیز
جایی که سیل از آنجا سرازیر شود، زمینی که بیشتر از جاهای دیگر از آن سیل جاری شود
تصویری از سیل خیز
تصویر سیل خیز
فرهنگ فارسی عمید
سیل خیز
(سَ / سِ)
جایی که سیل ازآن حرکت کند. (از فرهنگ فارسی معین). جایی که سیل از آن خیزد. آنجا که سیل از آن روان شود:
تا بدامن ننشیند ز نسیمش گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست.
حافظ.
ز سیل خیز فنا ایمن است قصر بقات
چنانکه حصن فلکها ز صدمت پلکن.
شمس فخری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
سیل خیز
جائی که سیل از آنجا سرازیر شود
تصویری از سیل خیز
تصویر سیل خیز
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیم خیز
تصویر نیم خیز
ویژگی آنکه یا آنچه بر روی زمین به طور خمیده حرکت می کند، حالت بین نشسته و برخاسته، خیز کوتاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیش خیز
تصویر پیش خیز
آنکه پیش تر یا زودتر برخیزد، خدمتکار یا شاگرد چست و چالاک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبک خیز
تصویر سبک خیز
آنکه زود از جا برخیزد برای انجام دادن کاری، چست و چالاک، چابک، تندرو، جهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیل گیر
تصویر سیل گیر
زمین گود و پست که سیل در آن جمع شود، سیلاب گیر
فرهنگ فارسی عمید
(قِ عَ / عِ رَ / رِ دَ / دِ)
سیلاب خیزنده. که سیلاب از آن برخیزد. در بیت زیر ظاهراً، در معرض سیلاب:
رخنه کن این خانه سیلاب خیز
تا بودت فرصت راه گریز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
که پیش خیزد، که از قبل خیزد،
خدمتکار، چالاک، (غیاث)، خادم و شاگرد و آنکه پیش از دیگران برخیزد:
منم که جوش فغان بر لب خموش من است
خروش محشریان پیش خیز جوش من است،
طالب آملی (از آنندراج)،
اجل دنباله دار غمزه های چشم بی باکش
قیامت پیش خیز جلوه های قد چالاکش،
علی نقی کمره ای (از آنندراج)،
بهر اثبات قیامت حجتی در کار نیست
پیش خیز شور محشر آن قدو بالا بس است،
صائب،
، نشید و آهنگ سرود، (غیاث)، به اصطلاح کشتی گیران، نوچه، که کشتی گیر اول با او کشتی میگیردو پس خیز، آنکه بعد از کشتی حریفان با او کشتی میگیرد:
چه می پرسی از ف تنه آن عزیز
که او را قیامت بود پیش خیز،
وحید (در تعریف معشوق کشتی گیر)
لغت نامه دهخدا
(خَ خَ / خ ح)
گروه گروه. فوج فوج:
سپاهی که از بردع و اردبیل
بیامد بفرمود تا خیل خیل.
فردوسی.
بنمود خیل خیل گنه پیش چشم من
تا در کدام خیل کنم بیشتر نگاه.
سوزنی.
ز هر سو جنیبت کشان خیل خیل.
نظامی.
رسیدند زنهاریان خیل خیل
که طوفان بدریا درآورد سیل.
نظامی.
بعرض جنوبی نمودند میل
شکارافکنان هر سویی خیل خیل.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو دی دَ / دِ)
تنبل. کند. کاهل:
در عالم اگر چه سست خیزیم
در کوچگه رحیل تیزیم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رَ زَ)
نیم راست، درست راست نشده، (ناظم الاطباء)، حالت بین نشسته و خاسته، که به عزم برخاستن از جایش حرکتی کرده است و کاملاً برنخاسته است، سبزه ای که تکانی به خاک داده است دمیدن و بالیدن را، نوخاسته، تازه پدید آمده:
تازگیش را کهنان در ستیز
پرخطر او ز آن خطر نیم خیز،
نظامی،
- نیم خیز شدن، با نصف تن برخاستن، (یادداشت مؤلف)، نیمه تمام از جا برخاستن به احترام کسی، (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده از فرهنگ فارسی معین)، پیش پای تازه واردی برای کرنش و احترام تکانی به خود دادن تظاهر به قیام را،
- نیم خیز کردن، نوعی از تعظیم و آن نیم قد برخاستن بود، (آنندراج)، برخاستن به احترام کسی نه به تمام قامت، برخاستن از جای نه به تمام بالا، (یادداشت مؤلف)، نیمۀ بدن را از زمین بلند کردن در تواضع و جز آن، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
عمل سیل آوردن:
کوه عظمت بسیل ریزی
دریای کرم بموج خیزی.
ابوالفضل فیاضی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ / دِ)
کنایه از مردم جلد و تند و زودخیز. (برهان). کنایه از مرد چست و چالاک که در سرانجام دادن کارها متوقف نشود. و اطلاق آن بر سایر حیوانات نیز آمده. (آنندراج). کنایه از مردم جلد و آن را سبک دست نیز گویند. (انجمن آرا). چست: امراءه القی، زن چست سبک خیز. (منتهی الارب) : شیر سخت بزرگ و سبک خیز و قوی بود. (تاریخ بیهقی).
سپه همچو آهو سبک خیز شد
سپهبد چو یوز از پسش تیز شد.
اسدی.
دگرباره بختم سبک خیز شد
نشاط دلم بر سخن تیز شد.
نظامی.
صبح گران خسب سبک خیز شد
دشنه بدست از پی خونریز شد.
نظامی.
بصحرا ز مرغان سبک خیزتر
بدریا در از ماهیان تیزتر.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(قِ عَ / عِ دی دَ / دِ)
سیل ریزنده. سیل باران:
در خانه سیل ریز منشین
سیل آمد سیل، خیز منشین.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیم خیز
تصویر نیم خیز
برخاستن از روی زمین نه بکمال بنحوی که بدن خمیده نماید: (... نیم خیز بلند شد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیل گیر
تصویر سیل گیر
زمینی که سیل در آن جریان یابد سیل گیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیش خیز
تصویر پیش خیز
شاگرد وآنکه پیش از دیگران برخیزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحر خیز
تصویر سحر خیز
آنکه بامدادان زود از بستر خواب برخیزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیل خیل
تصویر خیل خیل
گروه گروه، فوج فوج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبک خیز
تصویر سبک خیز
تیز رو چالاک چست، آنکه زود از خواب برخیزد
فرهنگ لغت هوشیار
حرکتی که ضمن آن بدن از پاها تا زیر سینه روی زمین است و شخص با بلند کردن سر و سینه و فشار دو دستش روی زمین خود را جلو می کشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیم خیز
تصویر نیم خیز
برخاستن از روی زمین نه به کمال به نحوی که بدن خمیده نماید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سبک خیز
تصویر سبک خیز
تیز و تند
فرهنگ فارسی معین
بسیار، بی شمار، بی نهایت، دسته دسته، زیاد، فوج فوج، گروه گروه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سحرخیز
متضاد: دیرخیز، تیز پا، چالاک، چست، چابک، تندرو
متضاد: کندرو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سیلابگیر، سیلزار، سیلگاه، مسیل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خزیده خزیده، سینه مال
فرهنگ واژه مترادف متضاد